Tuesday, November 17, 2009

Crow's World



عصبانی بودم. از زمین و زمان که همه ی تلاشم را کرده ام که درست بچرخد و درست بگذرد. ولی برعکس می چرخید! در دنیای مجازی می چرخیدم که به ویدیوهای همیشگی شیطنت بچه های ۴-۵ ساله رسیدم. آن چنان شاد و پرانرژی بود که عصبانیت خوابید؛ زمین درست چرخید؛ و من ساعت ۵ عصر بالاخره بیدار شدم که اتاق و تختم را برای چند ساعتی تنها بگذارم!ا

قطار هوایی مثل همیشه بود. نه شلوغ نه خلوت. عوضی هم نمی رفت. چند نفری رو به جلو می رفتند،‌ ۶-۷ نفر رو به بغل نشسته بودند و ۳-۴ نفری رو به عقب کشانده می شدند. پسر و دختری ۱۰-۱۲ ساله روی صندلی دم در نشسته بودند و با تلفن صحبت می کردند. تلفن مال پیرزن چاق سیاهی بود که روی صندلی شل و چلاقها نشسته بود. مکالمه ساده بود. قصه های دروغ و دروغهای هیجان انگیز که دوست پشت خط را متقاعد کنند و برای شام دعوت شوند

سرگرم دروغ های گنده و شاخدار بچه ی ۱۲ ساله بودم که قطار به ایستگاه رسید. به نظر می رسید سوژه ی جالب تری قرار است سوار شود. یه مرد ۴۰ ساله با سبیل قصابی بور. چمدان بزرگ دختر ۱۲ ساله اش نشان از راهی دور داشت. پدر پشت بچه ها نشست و دختر روی صندلی کناری،‌ جلوی من. یک گنده-لات کابوی با کلاه بزرگ لبه دار هم روی صندلی آخر بود که تکان به ابرو نمی داد

تلفن تمام شد. ۲ دقیقه نگذشت که حوصله ی بچه ها سر رفت. یک دختر هم-سن آرام و تازه وارد سوژه ی خوبی به نظر می رسید
ه - هی من امروز تورو یه جای دیگه دیدم
ه - منو؟ نه
ه - چرا!‌ با یه آدم سیبیلو بودی که اون احمق تنه زد به من
ه - اوهوم؟
ه - نگاه کن قیافه ی مسخرشو
ه - ممم
ه - تازه فکر کنم این خوب فامیلشون باشه!‌ فکر کن خواهر و برادرش چین دیگه؛ ... کجا میری؟
ه - با بابام میرم
ه - این گنده باباته؟
ه - اوهوم
ه - اوهون!‌ ها ها!‌ اوهوم! ها ها
...

دیگر علاقه ای به گوش کردن نداشتم. داشتم فکر می کردم که اگر این بچه ی من بود چه طور تربیتش می کردم. می بستم به درخت چند روز شسته شود حرف زدن یادش برود! پدر ایستگاه بعد دست دختر را گرفت و پیاده شدند که کار به جای باریک نکشد. بچه ها همچنان مسخره می کردند و تمام انگشت هایشان را یکی یکی به نشانه ی دوستی نشان می دادند

قطار که راه افتاد برای مدتی ساکت شد. صدای قطار جذابیتی نداشت و بچه ها دنبال سوژه ای جدید می گشتند. این بار نوبت کابوی بود
ه - ۵۰ سنت داری؟
ه - آره
ه - میدی؟
ه - دارم ولی به تو چیزی نمی دم
ه - چرا؟
ه - دلیلی نداره
و صاف و بدون لبخند پیاده شد

و دیگر هیچ کس حرفی نزد. تمام مسیر را فکر می کردم که زمین برای همه یک جور می چرخد. برای همه برعکس می چرخد. بعضی از بچگی یاد می گیرند که با زمین برعکس بچرخند و بخندند. از هر سوژه ی بزرگ و کوچکی لذت ببرند، له کنند و شاد شوند. بعضی نمی چرخند. خسته می شوند و می افتند و له می شوند. یکی را می خندانند و ۱۰ نفر را گریه می اندازند. داستان همین است در هر خاطره و داستان هیجان انگیزی که بیابی!ا


2 comments:

سارا‍ said...

زمین برای همه یک جور نمی چرخد. ای کاش برای من هم همون طور می چرخید که برای پلنگ صورتی. کاشکی من هم یک پلنگ صورتی بودم

Unknown said...

کاملا حست کردم.که اونروز چجوری بوده و تو چجوری بودی و چی چجوری میچرخیده