Saturday, June 02, 2007

20 + 4 X 6 = 24

(Old Post-Just Rearranged!)

بعضی ها ثابت قدم زندگی می کنند
همیشه یک جور؛ و قابل پیش بینی

بعضی ها دو شخصیت دارند
نه اینکه رنگ عوض کنند
ذاتاً دو جور فکر می کنند

بعضی ها هم اصلا نیستند
حتی یک نفر هم نیستند

دسته ی اول آنهایی هستند که تحت عنوان انسانهای موفق قرار می گیرند
دسته ی دوم آنهایی هستند که دیوانه شمرده می شوند و معمولاً عمر کوتاهی دارند
دسته ی سوم هم که اصلاً نیستند
.

وقتی به 6 سال گذشته ی زندگیم نگاه می کنم
و به جایگاهی که اکنون دارم
چهار شخصیت متفاوت می بینم
من در این 6 سال 4 نفر بوده ام
و اکنون پس از 24 سال
می خواهم انسان موفقی باشم
اما مرگ 3 نفر بسیار جانگداز است
آن هم پس از
6 سال زندگی مشترک!ه

Friday, June 01, 2007

My Dicey Life (3)ِ



بيدارباش 6 صبح بود؛ با صوت و صداي باتوم که به درهاي آهني کوبيده مي شد. 10 دقيقه واسه دستشويي و صورت شستن وقت بود. اما انگار کسي نيازي به آب احساس نمي کرد. رئيس يکي يکي اسمها رو مي خوند، پتوها رو تحويل مي گرفت، و وسايل رو توي کيسه پلمب شده تحويل مي داد. يه سرباز ديگه هم وظيفه ي سرو کردن صبحانه رو به عهده داشت. 6تا نون لواش با 100 گرم پنير. با نونش ميشد يه نيسان رو بکسل کرد. اما دندوناي آدمهاي گرسنه اي که يک روز تمام غذا نخورده بودند قويتر از اين حرفها شده بود. انگار نه انگار که اينا ديشب داشتند از خماري مي مردند. 6تا نون لواش رو در کمتر از 3 دقيقه مي بلعيدند. صبحونه دادن و خوردن 1000 نفر کمتر از 1 ساعت طول کشيد. همه رو کشيدن بيرون و با همون هايس هاي ديشبي بردن دادگاه انقلاب. 7/5 همه رو توي حياط وسط دادگاه ريختند. گرچه نه سقف داشت، نه پتو، واقعاً راحت تر بود. دورتادور رو ديوارهاي يه ساختمون 8 طبقه گرفته بود؛ اما بوي هواي آزاد ميداد.

مي گفتن قاضي ساعت 9/5 مياد. يعني حداقل دو ساعت زود رسيديم پارک! تا 10 توي حياط قدم مي زديم؛ با آدمهايي که تنوعشون لحظه به لحظه بيشتر ميشد. 10 فرستادنمون طبقه ي سوم توی یه انباری 2 در 15 متری. هر 10 دقیقه یکی رو می خوندن. می رفت و دیگه بر نمی گشت. تا نوبت من شد. اسممو خوندن و رفتم بیرون. فرستادنم توی یه راهرو دیگه و گفتن منتظر بمونم. همه ی اونایی رو که قبلاً خونده بودن هم اونجا بودن. دو دقیقه بعد اسممو خوندن دوباره. رفتم توی یه اتاق اداری که دور تا دورش رو میزهای اداری چیده بودن. یه نفر دادخواست تهیه می کرد، یکی می خوند، یکی اثر انگشت می گرفت. یکی دیگه هم نشسته بود و آدما رو تماشا می کرد. بدون اینکه اصلاً بپرسن چی کاره ای و از کجا اومدی، توی پرونده ی من نوشتند: محکوم به اعتیاد و حمل مواد مخدر! تا اومدم حرفی بزنم اثر انگشتم رو پای فرم چسبونده بودن. بعد دوباره فرستادنم بیرون و گفتند بشین تا نوبتت بشه بری پیش قاضی. این به اصطلاح "پیش-دادگاه" بود.

دو ساعت دیگه هم توی راهرو گذشت و من نمی دونستم با اثر انگشتی که به نشانه ی امضا ازم گرفته بودن چی کار باید بکنم؛ که یه سرباز صدام کرد که برم پیش قاضی. قاضی یه نگاه متعجب به سر و وضعم انداخت و پرسید: "حرف آخری نداری؟" اینو که گفت حس کردم می خوان اعدامم کنن! همه چیز و تکذیب کردم و به کوتاهترین شکل ممکن داستان رو گفتم. گوش نمی داد. داشت فرم جلوشو پر می کرد و حکم رو می نوشت. حرفهام که تموم شد، منشی شروع کرد به خوندن حکم: "500 هزار تومان جریمه و 80 ضربه شلاق در صورت اعتیاد". این "در صورت اعتیاد" یه کم امیدوار کننده بود. اما توی دادگاه آزمایش اعتیاد کجا بود؟! اگه پول همراهم بود همونجا جریمه رو می دادم و شلاق رو می خوردم که آزاد بشم. اما فقط 5تا هزاری توی جیبم بود؛ که البته با همین هم اونجا پادشاه حساب می شدم! موبایلم رو گرفته بودن. تنها وسیله ی ارتباطی یه تلفن عمومی بود که هر شماره ای دوست داشت می گرفت. یه سرهنگ دو-ستاره رو هم گذاشته بودن رئیس تلفن عمومی. فقط اون بلد بود که باهاش شماره بگیره. و البته کلی ناز می کرد. اما شماره ای یادم نبود که بگیرم. فقط شماره ی خونمون بود که اونم کسی نبود که جواب بده. تنها راهی که مونده بود صبر کردن بود و پیدا کردن چند تا رفیق برای پر کردن تعطیلات چند روز آینده که معلوم نبود کنار کدوم ساحل قراره ما رو ببرن!

برم گردوندن به همون حیاط اول. بدون اینکه بدونم معنی "در صورت اعتیاد" چیه! ساعت 5 دوباره به صف شدیم. 4تا صف موازی.4تا 4تا بهمون دستبند زدن و سوار اتوبوس کردن. هر 60 نفر رو با 8تا سرباز سوار یه اتوبوس کردن و فرستادند بیرون. اتوبوس رفت به سمت کرج. می گفتن میره زندان قزل. اما هنوز از تهران بیرون نرفته بود که با یه ترمز شدید وایساد. صدای یه جوون 25 ساله ی گردن کلفت از بیرون شنیده می شد که انگار راننده نزدیک بوده از روی پرایدش رد بشه! یه نگاهی به توی اتوبوس انداخت. همه دستبندها رو گرفتیم بالا. و در 5 ثانیه؛ دیگه نه خودش بود و نه ماشینش!

====================================

دم یه در به ازتفاع 15-20 متر پیاده شدیم. بالاش نوشته بود: "اندرزگاه قزل شهر". با دوتا سرباز فرستادنمون داخل. یکیشون 3 نخ سیگار از یه جایی کش رفته بود. دوتاشو با کبریت یکی از محکومین عوض کرد و داخل محوطه ی قزل با هم کشیدند. به من هم یه پُک رسید. بهمن بود؛ اما بهترین سیگاری بود که تا حالا دیدم. خستگی و گرسنگی 2 روز رو بیرون می کشید و بوی آزادی می داد. اما فقط یه پُک بود. 5 دقیقه داخل یه محوطه ی گیج کننده راه رفتیم تا رسیدیم به یه در بزرگ دیگه. می گفتن اینجا قرنطینه ست. باید یه روز اینجا می موندیم که تکلیفمون مشخص بشه. نمی دونم دیگه چی قرار بود مشخص بشه! یه راهرو داشت که باید همه ازش رد می شدند؛ البته بدون لباس. یه افقانی هم وایساده بود وظیفش این بود که همه جای همه رو بگرده. آره؛ همه جا رو! و بعدش هم دوباره یه راهرو دیگه. دیگه حالم داشت از هر چی راهروه به هم می خورد. دو روز بود که همش توی راهروها سردرگم بودیم. می خواستن کارت-عکس کنن همه رو. منم کارت-عکس شدم. البته با نام علی قائم. بعد از انداختن یه عکس 3در4 خوشکل با یه گردنبند که روش یه شماره ی نامفهوم حک شده بود، دکتر قرنطینه صدام کرد. یه آزمایش ادرار گرفت برای تکمیل پرونده یا همون جواب ِ "در صورت اعتیاد". یه کم خیالم راحت شد.

نزدیکهای 12 بود که عکسهای پرسنلی تک-نفره تموم شد. به هرکی یه پتو دادن و فرستادن توی یه خوابگاه. اینجا آباد بود. هر نفر یه تخت داشت. تازه بعد از 2 روز، غذا هم می دادن! تنها غذایی که اون روز خورده بودم یه ساندویچ کالباس بود که سربازها توی دادگاه انقلاب درست کرده بودن. 500 تومن خریده بودم، اما فقط تونسته بودم نونشو بخورم. یعنی همه همین کار رو کرده بودن؛ کالباس و خیارشورش رو دور می ریختن و نونشو می خوردن. شام قرنطینه هم سوپ مرغ بود. یه غذای سنتی تهیه شده از آب و پوست مرغ و یه سیب زمینی! تا صبح نذاشت بخوابم. البته انصافاً دستشوییش راحت تر از جاهایی بود که دو روز رو گذرونده بودم. اما آبش جوش بود. حداقل 60 درجه بود و بوی آبگرم سرعین میداد. آب خوردنش هم همین بو رو میداد. همچنین پتو و تخت و ظروف غذا! به هر حال توی یه سفر دو-سه روزه خوب ممکنه هر اتفاقی بیافته!

6 صبح دوباره سر و صدا بلند شد. نمیدونم چه اصرای بود که حتماً ساعت 6 صبح بیدارباش بدن؛ چون تا 9 همه رو توی حیاط زیر آفتاب نگه داشتن تا صبحونه حاضر بشه. صبحونه هم مثل دیروز بود. 6تا لواش لاستیکی با 100 گرم پنیر. اما امروز یه لیوان چایی هم داشت. چایی رو که می گرفتی دورتو می گرفتن. با لیوانهای خالی که التماس چند قطره چایی اضافه رو همراه داشت! قابل ترحم بودند؛ اما آنقدر زیاد بودن که نتونی به کسی ترحم کنی! تا ظهر توی حیاط چرخیدیم. می گفتند که دوباره باید حکم از دادگاه بیاد که تصمیم بگیرن. و حکم دادگاه ساعت 1 رسید: من و آقای شانس و یه نفر دیگه آزاد، و بقیه داخل بَند. نهار آزادی شوید-پلو با تن ماهی بود. از غذای سلف بهتر بود. این دفعه راضی بودم. تا ساعت 4 که در رو باز کردن بیایم بیرون، 3 روز گذشت. ساعت 4 روز 11 آوریل 2007، مصادف با 22 فروردین 1386 اولین باری بود که من لذت آزادی رو تجربه کردم. سختی 3 روز، کاملاً ارزش تجربه کردن اون یک لحظه رو داشت؛ گرچه امیدوارم دیگه هیچ وقت تجربه ش نکنم!!!ه