Wednesday, October 28, 2009

An Old Comment


این ۴ ماه پیش قرار بود جواب یکی از پُست های وبلاگ یک دوست باشد که «یک عالمه حرف مانده بود ته دل»ش. آخرین باری که می توانستم بخوانمش
:::
»

یک عالمه حرف مانده ته دلم

حرفهایی که به دیواری می گویم می ریزد و به رودی می ریزم خشک می شود.


یک عالمه حرف مانده ته دلم

بسیار شنیده ای و نامفهوم

ابری بارانیست از احساساتی نامانوس

رعدی بی صداست از عشقی نفرت آمیز


یه عالمه حرف مانده ته دلم

آنچنان ته مانده که دست خودم هم نمی رسد

یک عالمه حرف مانده ته دلم

ته دلم لجن زاریست از حرفهای مانده و گندیده

لجنزارم را با گلهای نیلوفر آبی تزیین کرده ام

نزدیکتر نیا که بوی تعفنش را می شنوی

و دیگر به دیدارم نمی آیی


«هویجوری»

«

Tuesday, October 20, 2009

Tour Bus


اتوبوس جهانگردی دو سالی یک باز از اینجا عبور می کرد. هر بار مهمانی می آورد و خاکستری به جا می گذاشت از آتش برافروخته و بویی نامطبوع از آش سوخته و دهان نخورده. این بار اتوبوس جهانگردی ما هفته ای دو سرویس رفت و برگشت دارد که با یکی گل می آورد و با دیگری جنازه می برد

اتوبوس جهانگردی ۳ بار گذشت. یعنی لااقل ۶ سال پیر شدیم.