Tuesday, August 22, 2006

کل ابرییم


جوونتر که بودم اسمم علی بَگ بود؛ یا همون علی بیگ. پایه ی دائمی بساط بابابزرگم روم گذاشته بود. خودشم کل ابرِیم بود. بابابزرگم بهش می گفت.ه
دکتر سرماخوردگی دائمیم شده بود. مرضی رو که شیش تا پنی سیلین نمی تونست خوب کنه توی چند دقیقه دود می کرد.ه
یادم نمی یاد مریضیشو دیده باشم. وقتی مُرد دکترا همه مرضی براش تشخیص دادن. از قند خون تا بواسیر و عفونت مثانه.ه
دوست داشتنی ترین غریبه ای بود که می شناختم.

Thursday, August 17, 2006


بیمارستان رفتم چون می خواهم زندگی کنم
از بیمارستان آمدم چون می خواهم زندگی کنم
غذا می خورم چون می خواهم زندگی کنم
ورزش می کنم چون می خواهم زندگی کنم
سفر می روم چون می خواهم زندگی کنم
دانشگاه می روم چون می خواهم زندگی کنم
عاشق می شوم چون می خواهم زندگی کنم

می خواهم زندگی کنم
!خیال خودکشی هم ندارم, خیالتون اکیدا راحت باشه

تا شقایق هست، زندگی باید کرد؛ حتی اگه توی باغچه ی من شقایقی نباشه

Tuesday, August 01, 2006

نگرانم


نگرانم
نگران لامپهای خونمون که یکی یکی دارن می سوزن
نگران دوستی که وسط اتاقش قبر می کنه
نگران دوستی که خودشو بدشانس ترین آدم دنیا می دونه
نگران جنگی که در چند قدمی سالهاست گیر کرده
نگران مردان جنگی که در دوران صلح به جان خودشون می افتن
و
نیست reset که 6 شده و خبری از سیگنال counter نگران یه
I may be paranoid, but not an android

اما امیدوارم
God LOVES his children