Sunday, April 27, 2008

Exit Music


زمانی که اطراف را انسانهای امیدوار و پر از عشق و نفرت فرا گرفته ند، یکی فلوتش را روزی ۳بار با دستمال ابریشمی نوازش می کند، و دیگری بر سر طبل توخالی می کوبد، حتی روزنامه ها نیز معنایی برای وجود پیدا می کنند؛ به یکی فیلمهای شب را اعلام می کنند و دیگری را ساعتها با چند خط متقاطع و ۹ رقم متفاوت سرگرم می سازند. دختری به دنبال دوست دختر مورد علاقه اش می گردد در حالی که در انتظار دیدار چشمهای پسری در ناکجاآباد است. و پسری که شاهد بازگشت گلوله هاییست که به آسمان شلیک شده اند و معلوم نیست بر سر کدام برنده ی خوش شانس فرو می ریزند. نظاره گر تمام این داستانها موجود بی وجودی است که فرسنگها از لذت و نفرت فاصله گرفته است؛ با این دلخوشی که لااقل گلپایی و رهی ی بوده اند که برای گوشه ای این احساس زرد هم شعری سروده باشند:ه

...

کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

<<download music here>>

Monday, April 21, 2008

Colorful Painting


سایه ای از گذشته تا افق گسترده بود
خندان می رقصید و گریان می خواند
کاکلیهای چشمان خسته اش نشان از راهی دور داشت
طوطی خاموش گلویش پیام ماهی ها را آورده بود
"روزنی بود به اقرار بهشت"

از پریای قصه بود و به دنبال آثاری از وجود
ناله ی شبگیر گذشته را می خواند
در حالی که در افق طرح سبز زندگی می کشید

Wednesday, April 16, 2008

Pirates


سالها از شکار قورباغه و نهنگ می گذشت
همچون نهنگ می خرامیدیم که چون قورباغه شکار شدیم

شکار رویاهای نادیده-پیرزنی تنها بر مبل های صورتی
شکار در و دیوار اتاقی که سه ساعت داشت
روبرو خوابیده بود
پشت سر برقی کار می کرد، ۶۰ هرتز
و دیگری نامفهوم. سر و صدایش را کسی نمی شنید

تلویزیون را از قرن ۱۹ آورده بودند
با امواج گوناگون مدرن آشنایی نداشت
تنها جنگ نقاط را نشان می داد
و البته سیاه و سفید
تنها اثر قرن ۲۱ تلفن دیجیتال بود که اتاق جایی برای سیم آن نداشت
حتی هنوز لامپ اختراع نشده بود
روشنایی شمعی بود که در اعماق چاه خود-کنده فرو می رفت

کارآگاه، لندن بود
چراغ های پیاده رو چنین می نمودند
گر چه نوری نداشتند
بابا نوئل را در انتهای راه،‌ در زندان شومینه بسته بودند
با تارهای عنکبوت

پادشاه این سرزمین ناهموار بر پیشخوان شومینه کشتی می راند
در پناه نور شمع بزرگ جلوه می نمود
و ما چای می خوردیم!ه