Saturday, February 11, 2012

Amsterdam Cafe


به قولی آن قدر مستم که ذهنم صدای آهنگ را دنبال نمی کند. با نویز سفید اشتباه گرفته می شود که در فضا می پیچد و با خود می برد. ابر سفیدی همه جا را گرفته که نمی دانم گرد محیط است که لحظاتی پیش سبز بوده یا غبار بهشتی ست که زمان مستی جلوی تصویر می گیرد.


این تصویر کافه آمستردام ونکوور است. انتهای راهروی باریک هلندی که با دعاهای تاریخی مستان هندی و عرب و امریکایی مزین شده است. پله ها به منزل گهی قدیمی می کشاندت که برای دود سفید فضا بسیار مدرن به نظر می رسد. رنگ سبز دیوار و قهوه ای زمین بیشتر به رستوران سرراهی می ماند. سه اتاقک تودرتو با درهای بزرگ همیشه باز چوبی که از باج-بگیر سرگردنه شروع می شود و به میز بیلیارد می رسد. به جای کاغذ و قیچی و کاه دستگاه بخور گذاشته اند و جای میان سال خسته ی هلندی را دختر و پسر دبیرستانی؛ از زرد و سیاه تا سفید یخچالی. 

به همه حال مناسب است. به سن ما و شعور ما بیشتر می خورد. بر تک-صندلی سرخ کافه به صدای آهنگ می رویم و برمیگردیم به سپیدی ابر.

Thursday, February 02, 2012

Flaming Reloaded

 .



یک سال پیش چنین شبی بود که آخرین پست این وبلاگ نوشته شد. زندگی مثل همیشه در حال تغییر بود. ولی این بار حتی تغییر هم متفاوت بود. بزرگ بود. برای اولین بار کسی در زندگیم بود که پس ماندهای ذهنم را می خواند و می پسندید و تحلیل می کرد. برای اولین بار بود که بزرگترین هراس زندگیم رنجیدن دخترکی بود که می ترسیدم حتی از این جملات بی معنا و بی مفهوم برداشتی دور از ذهن من داشته باشد! یک سالی طول کشیده بود تا بفهمم احساسی که به او دارم هم نوعی عشق است. اگر هم نیست من به این عنوان قبولش کرده بودم چون اسم دیگری برای توصیفش نداشتم. اولین بار نبود که عاشق می شدم ولی اولین باری بود که دل پرسه می زد و عقل بی تابی می کرد. اولین باری بود که دل به هر رهگذری می دادم و عقل در لحظه سرکوبم می کرد. آخر این بار زندگی را فدای کسی می کردم که از هر نظر بی همتا بود و برای دل خسته از بازی‌های بچه گانه و ناملایمات سرنوشت بزرگتر از ظرفیت می نمود. در روح بیمار من آسمانی پر ستاره می دید. امید زندگیش بودم و ناامیدیش از این همراهی ناگوارترین اتفاقی بود که پیش رو می دیدم. بهترین اتفاق زندگی من با کمترین دخالت خودم شکل گرفته بود و نمی خواستم به حسرتی مادام‌العمر تبدیلش کنم

پس از گذشت یک سال از روزی که خود را مسئول حفاظت از این هدیه ی سرنوشت دیدم، شاید دوباره بتوانم گه گاه کلماتی به هم ببافم که شاید لذت حال شما و خاطره ی آینده‌ی من شود. نمی دانم به خصوص پس از یک سال دوری چقدر توان نوشتن دارم؛ جبران کمبودها را به عهده ی تخیل خواننده می گذارم و از همه ی دوستان تقاضا می کنم که هر گونه تفکر که باعث رنجیدگی خاطر می شود را در نطفه خفه کنند