Sunday, February 25, 2007

Nuclear Explosion


نیمی از روحم را در صلح گرفتند و نیمی از جسمم را در جنگ
زمانی که دوستی به حرفهایم گوش میداد و هیچ نمی گفت
زمانی که مفتولی آهنین وجودم را نشانه گرفت
و انفجار هسته ای را در مشت خود دیدم

اکنون با دو نیمه ی به جامانده
در نیمی از زمان مرا دو تن خواهید یافت
و در نیمی هیچ

Tuesday, February 20, 2007

Waiting for the Worms ...



زیباترین خاطره ای که دارم نفس نفس زدن توی جاده ی هرازه

بهترین سفری که داشتم توی جنگل گم شده بودم

و به یاد موندنی ترین جایی که رفتم بیمارستانه

.

!انگار زندگی هرچی سخت تر میشه قشنگ تره