Saturday, August 09, 2008

A Typical Day


چهارشنبه بود. قرار بود غمگین باشم. اتفاقات چنین مقدر کرده بودند. اما کاری نیز باید برای گاو دوقلو زاییده می کردم. استاد گرامی که صبر عیوب داشت هم دیگر شاکی شده بود. چشمها را تنگ کردم و در کنار نژاد زرد تا عصر به صندلی چسبیدم. باید مقاله هایی می خواندم که شک داشتم واقعاْ از ذهن تراوش شده بودند. بوی آمونیاک می دادند. باید به زبان اگر و اما و حلقه و متغیر حرفی خوشایند می زدم و گزارشی می نوشتم پول-ساز که دهانی ببندد و شکم گرسنه سیر کند. به هر زحمتی بود خواندم و تراوش کردم و نوشتم تا یک روز بتوانم با آرامش غروبی تماشا کنم و سیگاری بکشم. سیگاری که در کنار امواجی که پیش می آمدند، با آتشی معامله شده بود

حق داشت. سیاه و سفید شده ام. نه رنگ سبز و سرخ شادی دارم و نه نارنجی و آبی غم. تنها تماشا می کنم و می گذرم


1 comment:

Anonymous said...

in musici ke gozashti, aaaaaaaaaliye!!