زمانی که اطراف را انسانهای امیدوار و پر از عشق و نفرت فرا گرفته ند، یکی فلوتش را روزی ۳بار با دستمال ابریشمی نوازش می کند، و دیگری بر سر طبل توخالی می کوبد، حتی روزنامه ها نیز معنایی برای وجود پیدا می کنند؛ به یکی فیلمهای شب را اعلام می کنند و دیگری را ساعتها با چند خط متقاطع و ۹ رقم متفاوت سرگرم می سازند. دختری به دنبال دوست دختر مورد علاقه اش می گردد در حالی که در انتظار دیدار چشمهای پسری در ناکجاآباد است. و پسری که شاهد بازگشت گلوله هاییست که به آسمان شلیک شده اند و معلوم نیست بر سر کدام برنده ی خوش شانس فرو می ریزند. نظاره گر تمام این داستانها موجود بی وجودی است که فرسنگها از لذت و نفرت فاصله گرفته است؛ با این دلخوشی که لااقل گلپایی و رهی ی بوده اند که برای گوشه ای این احساس زرد هم شعری سروده باشند:ه
...
کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
<<download music here>>
4 comments:
کی گفته حالا که پسره؟
اصلا کی گفته که در انتظاره؟
معلو است بر سر برندهی خوششانس. مگر چند برنهی خوش شانس داریم
دغل بازی نکن راستش را بگو
تو همه عمرم یه بار لاتاری بردم.مردم(از زبان مادردر کتاب لاتاری چخوف و دیگران)
داستان فوق العاده ای بود
Post a Comment