Sunday, May 27, 2007

My Dicey Life (2)ِ

To Be Continued...


ساعت 12 شب ماشين اومد که ما رو ببره. به يه جايي که مي گفتنش عشرت آباد. اما انصافاً بلند کردن 25تا آدم پنچر و داغون کار هر کسي نبود. چه برسه به اينکه بخواي اونا رو به خط کني و دوتا دوتا بهشون دستبند بزني. تنها آدم سالم جمع، آقاي شانس بود که قبلاً معرفيش کردم. يه جايي وايساديم که با هم هم-دستبند بشيم. 25تا رو سوار يه هايس کردن؛ 25 نفري که توي يه ميني بوس جا نمي شدن! راننده يه سرباز توپول سفيد بود؛ و انصافاً عقده اي! خيابونا خلوت بود. اما راننده توهم داشت. الکي ترمز مي کرد. بعدش هم صفر تا صد ماشينشو اندازه مي گرفت: 8 ثانيه! ما هم دسته جمعي صلوات مي فرستاديم که يارو حال کنه. هممونو با هم يکي کرد. حتي بوي لباسمون هم يکي شده بود.

يک ساعتي طول کشيد تا رسيديم عشرت آباد. دیگه ساعت 3 صبح شده بود. همه رو ريختن توي يه طويله که تشکيل پرونده بدن. ببخشيد، اشتباه شد؛ طويله آخور داره، تهويه داره، يه کم کاه و علف کفِش هست که بشه روش خوابيد. اينجا دستشويي هم نداشت. يه جايي داشت که بهش دستشويي مي گفتن؛ اما فقط يه سوراخ بود. و هرکي رفته بود نتونسته بود تنظيم کنه توي سوراخ. و البته ممنوع بود. رئيس ممنوع کرده بود. رئيس طويله يه سرباز صفر بود که معلوم بود سنش حداکثر 19 ساله. عَمَليا صداش مي کردن 66ي. يکي يکي صدا مي کرد که برن داخل راهرو براي تشکيل پرونده. هر اسمي رو 5-6 باري مي خوند تا يارو از خواب بيدار بشه. بعد از يک ساعت همه ي 25 نفر ما رو تشکيل پرونده دادن. همه جمع شديم توي راهرو. طول و عرض راهرو به اندازه اي بود که 20 نفر چسبيده به هم به خط بشن. جا دادن 5 نفر ديگه شاهکار همون سرباز صفر 66ي بود. در پشتي رو بستن که از يه پاسگاه ديگه آدم بيارن تو. و ما دوتايکي(!) مونديم توي راهرو تا 5 صبح.ه

==========================

ساعت 5 در رو باز کردن. سربازه عمداً اسما رو بُر زده بود. از آخر به اول مي خوند. از آخر صف بايد ميومدن اول صف تا برن داخل. منم اون وسطا بودم. وقتي مرغها از خواب بيدار ميشن، فرستادنمون توي يه راهروي بزرگتر که بخوابيم. نفري يه پتو هم سهميه داشتيم که آثار زنداني هاي دوران انقلاب رو مي شد روشون پيدا کرد. نمي دونم اون نقش دايره ي بزرگ روي پتوي من اثر يادگاري کدوم شخصيت برجسته بود. ولي انتخاب ديگه اي نبود. راهرو چندتا اتاق کوچولو هم داشت. ولي اکثراً بيرون اتاقها خوابيده بودن. آخه چاره ی دیگه ای نبود. اونجا مرسوم بود که ظرفيت زندان رو از روي حجم حساب مي کردند. و از روي بدشانسي سقف زندان خيلي بلند بود. با آقاي شانس دونفري روي هم خوابيديم. چون راه ی دیگه ای نبود. کناريم يه معتاد به کراک بود. بدنش حسابي يخ کرده بود ولي خيس عرق بود. با فرکانس 50 هرتز مي لرزيد. انگار که عزرائیل داشت شمارشو می گرفت. ولی چیزی نبود که آرومش کنه. حتی چایی هم نبود!
ه... و من در اين شرايط موفق شدم 5 دقيقه بخوابم که از مشکلترین کارهای زندگیم بود!ه

3 comments:

Mehdi - مهدی said...

can't wait to hear more about the adventure you've been through :)

علیرضا said...

So, I'll try to write more about it. But, it needs time and something else you know well ;)

Anonymous said...

Do you have copy writer for so good articles? If so please give me contacts, because this really rocks! :)