Friday, May 18, 2007

My Dicey Life (1)ِ

To Be Continued . . .


ه 10:30 صبح بود. با يه برنامه ي فشرده از خونه حرکت کردم. با دوچرخه، به دانشگاه. همه چيز مرتب بود؛ بر خلاف معمول. زياد سرحال نبودم. اما ظاهراً حس کنجکاوي به سرحالي ربطي نداره! سر هر چهارراه بدترين مسيري که به مقصد مي رسيد رو انتخاب مي کردم. سر يکي از همين چهارراهها، يکي مجبورم کرد يه ترمز بگيرم. يه ترمز که دود از سرم و لاستيک عقبم بلند شد. اولين فحشي که به ذهنم رسيد حوالش کردم. يکي که مدتها بود فرصت استفاده ش پيش نيومده بود. پياده شد و دوچرخمو گرفت. مامور آگاهي بود. کلانتري مواد مخدر! به جرم حمل مواد مخدر در جيب پلیس (!) بازداشت شدم.ه

با دوچرخه سوار ماشين کلانتري شدم. خودم جلو، دوچرخه عقب. الگانس هم نبود که دلم خوش باشه؛ يه پرايد عهد عتيق بود. دوچرخمو رسوند به يه جايي؛ خودمو بست به يه ميله؛ رفت دنبال بقيه ي کاسبيش. يه عملي که در حال تودماغي رفتن گرفته بودنش، مي گفت طرحه. چند وقتي يه بار طرح ميشه. طرح مبارزه. فهميدم که ديگه رفتم توي آمار شاهکارهاي جناب سرهنگ! کارتهامو همون جا خاک کردم. علیرضا به غیبت صغری رفت. برای چند روز شدم علي قائم!ه

==========================

ه5تا شکار کرد. 5تا داغون؛ نعشه و خمار. چپوند توي پرايد و رفتيم چند روز تعطيلات. چند روز؟ کسي نميدونست! قانون ديروز، مال ديروز بود. بستگي به قانون بعدازظهر و فردا داشت! رفتيم بازداشتگاه موقت. اولين مهمونها بوديم. بالاي مجلس رو قرق کرديم. چند ساعت بعد يه گروه ديگه هم اومدند. بينشون يه پسر سياه پوش بود که فصل امتحانات الهي ش شروع شده بود. مادرش تازه فوت کرده بود. سربازه جنس خريده بوده؛ گير مي افته؛ ميگه که از اين گرفته و داشته بازداشتش مي کرده! بقيه هم که تقريباً همه پنج شنبه و جمعه بودند. حتی تعطیل تر!

تا عصر پر شد از انواع عَمَليا. 25 نفر توي يه اتاق دو در ده. اون وسط يه روبرت بود که سر همه رو خورده بود. با دوستش که تا آخرش هم نفهميديم چه کاره ي همديگه ميشن، يه زير بحث مي کرد. وقتي جنسشو خريده بود زده بود تو رگ؛ اما دوستش آورده بود با خودش بيرون. پلیس رو که دیده بود پرت کرده بود. خورده بود به لاستيک ماشین و از بخت نطلبیده، جفت 6 اومده بود! برگشته بود جلو پاش. روبرت رو به خاطر عملش گرفته بودن و دوستش رو به جرم حمل. اما روبرت نعشه حاليش نمي شد که! يه ريز از داستان دادگاه مي گفت و مزاياي به عهده گرفتن جنس روي زمين. مي گفت دست خالي 2 ماه زندان داره و اگه ازت جنس بگيرن 3 روز. مي گفت مي خواد مرام بذاره واسه دوستش و بگه که جنسها همه مال خود دوستش بوده؛ که نکنه يه وقت دوستش رو 2 ماه بفرستن زندان!ه

==========================


آقاي روبرت در ميان نصیحت هاي ارزشمند و گرانبها، از تجربيات 35 ساله ي مصرف، نقل ها مي کرد. مي گفت اگه نخوابين، ديگه نمي شه خوابيد؛ بازداشتگاه بعدي جهنمه. و این اولین جایی بود که یه کاربرد برای آموخته های کتاب دینی دبیرستان پیدا کردم: "دفع خطر احتمالی عقلاً واجب است". عقل حکم مي کرد که به اين يکی حرفش گوش کنيم. يه جوري دوتا دوتا و سه تا سه تا(!) خودمونو جا داديم که بخوابيم، که خماري يکي شروع شد. صداي ماک هاي جنگ جهاني دوم مي داد. خوابش که مي برد بدتر مي شد. هر نيم ساعت يه نفر مامور شديم که دور موتورش رفت بالا يه لگد بزنيم بهش که دنده عوض کنه و خفه شه! اما نمي شد. يه ريز لالايي مي خوند. این طرفم هم يکي ديگه خوابيده بود که با شکايت مامانش، از توي رخت خواب آورده بودنش. نعشه و تعطيل! وسط ميدان جنگ يه ريز از من سراغ سيگار وينستونشو مي گرفت. منم به تيکه چوب که معلوم نبود از ته کفش کي کنده شده بود رو مي دادم دستش. بعد از 10 دقيقه داد مي زد که سيگارم تموم شد؛ يه پک از سيگار کنتِت به من ميدي؟!

از شاهکارهاي روبرت با تجربه مي گفتم. توي پاسگاه ديگه همه مي شناختنش. يه ريز نقشه مي کشيد که به بهونه ي دستشويي سيگارشو که سربازه انداخته بود توي سطل دم در توالت رو برداره بياره. سربازا سیگار می فروختن، اما به پوند حساب می کردند؛ نصف نخ 1500 تومن. روبرت رفت دستشويي دنبال سیگار؛ اما دست خالی برگشت. دست خالیِ خالی هم که نه! با جناب سرهنگ نصف نخ کشید و با يه خبر سفارشي برگشت؛ براي يه پسره که ادعا مي کرد مامانش توي خونه داره مي ميره. گفت خواهرش اومده بود و مي گفت که مامانشو در حالي که نفرينش مي کرده بردن بيمارستان. مي گفت که شکايت نوشته ازش. پسر بيچاره تا نصفه شب يه ريز گریه مي کرد و خودشو به درو ديوار مي کوبيد که بذارين برم مامانمو ببينم. سربازا هم از اون ور قسم و آيه مي آوردن که بابا کسي نيومده اينجا! تا بالاخره با زور باتوم جناب سرهنگ تا دو روز ساکت شد!ه

9 comments:

Anonymous said...

:-)

Anonymous said...

webloget ghashange! midooni? adam jazbesh mishe! tabrik migam!
*
p.c: to hamoon bahmanie hasti? sweet basil....!?

حسین said...

تا حالا کسی بهت گفته که آدم جالبی هستی!!!؟

حسین said...

احتمالا گفتن ولی اگه نگفتن هم الان یکی داره میگه

علیرضا said...

آدمهای زیادی نیستند که من به نظرشون جالب میام
و معمولاً این احساس به زبون آورده میشه
.
اما آدمهای زیادی هستند که منو یه آدم بی مصرف می دونن
و معمولاً این حس به زبون آورده نمیشه

Anonymous said...

"
آدمهای زیادی نیستند که من به نظرشون جالب میام
و معمولاً این احساس به زبون آورده میشه
.
اما آدمهای زیادی هستند که منو یه آدم بی مصرف می دونن
و معمولاً این حس به زبون آورده نمیشه
"

:)
:*

Mehdi - مهدی said...

به نظر من تو هم جالبی هم مفید، اما چرا فک میکنی که آدما ی بی مصرف جالب نیستن؟ یه وقتایی حساب هستن
:-)

علیرضا said...

به نظر من جالب بی مصرف بودن اصلاً جالب نیست!
البته اصولاً نظر من اهمیتی نداره
ولی اینجا خونه ی منه؛ من نظر میدم
:)

Mehdi - مهدی said...

خیلی وقتام جالب بودن مستقیم یا غیر مستقیم نتیجه بی مصرف نبودنه
با اجازه صاحب خونه البته
;-)