Sunday, July 16, 2006

حافظ دیوانه فالم را گرفت


حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه !هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم,سرابم می دهند

عشق می ورزم,عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟؟

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می کنم

هرچه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم, بت پرستم ,بت پرست

بت پرستم,بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم,دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین!شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه!در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای!رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور وپایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

چند روزی هست حالم دید نیست

حال من از این و آن پرسید نیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفا ئل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتم

1 comment:

Anonymous said...

سلام.خیلی قشنگه.
میخواستم بدونم شاعرش کی بوده؟
اگه لطف کنید یه اطلاعاتی در بارش بهم بدید ممنون میشم.
منتظرم
مرسی