Sunday, July 30, 2006

سفرنامه ی ابر


یه بعدازظهر هولناک بود. به سرم زده بود که قراره یه اتفاقی بیافته. خواستم فرار کنم. ولی نمیدونستم کجا. خواستم سکه بندازم ولی انتخابها انقدر زیاد بود که 2 روز تصمیم گیری طول می کشید. با یه کیف کولی رفتم ترمینال. توی جایگاه ایران پیما یه اتوبوس داد می زد: "شاهرود 8:45". یه نگاه به ساعتم کردم. 8:45. فوری سوار شدم.
مسافر شاهرود شدم.


=================================================


نزدیک شاهرود یه روستا هست که بهش می گن ابر. توی روستای ابر به هرکی میگی جنگل کجاست اول نگاه به لباست می کنه. بعد می پرسه "تنهایی؟! بدون راهنما میری؟!" خلاصه حسابی می ترسوننت از گم کردن راه و سرمای جنگلهای آرام.
جاده خاکی که میگفتن جنگل می ره خیلی پیچ می خورد. چند دقیقه ای بود که از جاده جدا شده بودم. نمی دونستم دارم درست می رم یا نه. تنها کسی که می تونست راه رو نشون بده یه پیرمرد بود که چند ده متر دورتر داشت با تبر کوچیکش درختها رو قطع می کرد. 10-12 تا درخت پر شاخ و برگ انداخته بود و یکی که یه کم قطورتر بود و بی برگ.
-خسته نباشی پدر جون. جنگل از این وره؟
یه نگاهی کرد و دوباره مشغول کار شد.
این دفعه بلندتر پرسیدم:
-خسته نباشی پدر جون. جنگل از این وره؟
بازم جوابی نداد. فقط نگاه می کرد. جلوتر رفتم. گفتم شاید صدامو نشنیده.
-خسته نباشی پدر جون. جنگل از این وره؟
بدون اینکه توجهی به سوال من کنه گفت: "کمک کن اینارو ببریم.... این یکی رو تو بیار"
درخت بی برگه رو داد دستم. بقیشو خودش یکجا گرفت. جلو افتاد و من پشت سرش راه افتادم. چند قدمی یه بار وای میستاد تا من برسم. 500-600 متر اون طرفتر زمینش بود که توش یه چیزایی کاشته بود. کنجکاو شدم که این درختها رو وا سه چی می خواد:
-حاجی با اینا چی کار می کنی؟
بازم جواب نداد!
به اون ور زمین که رسید بارشو زمین گذاشت. فهمیدم که منم باید این کارو بکنم!
بالاخره جواب داد:
-می خوام یه کُله درست کنم بالای سر اینا باشم.
این جمله رو یه جوری گفت که انگار بوته هایی که کاشته بچه هاشن! ادامه داد:
-میخوای بری جنگل چی کار؟ بمون با هم کُله رو می سازیم میشینیم با هم نون پنیر می خوریم!
بین حرفهاش راه رو هم نشون داد.
-نه پدر جان. باید برم. باید تا شب برگردم. لباس کافی ندارم.
پیرمرد رو با کُله ی نیمه تمومش رها کردم و به راه افتادم.


=================================================


صاحب تنها مغازه ای که توی روستا بود می گفت اگه سریع برم 45 دقیقه می رسم به جنگل. فکر کنم یه چیزیش میشد، یا شاید فکر کرده بود ماشین دارم. یک ساعتی میشد که داشتم راه می رفتم ولی نه خبری از جنگل بود نه از مه. توی این فکر بودم که هیچ وقت به جنگل نمی رسم. یهو ایزد در بیابانم یه جیپ رسوند.
-جا میری؟
-جنگل
-بیا سوار شو تا یه جایی برسونمت
و این گونه شد که دوچرخه سوار کوهنورد بیابانگرد سرگردان، جیپ هم سوار شد. تند می رفت. می ترسیدم. ولی به هر حال منو تا یه جایی می رسوند.
می گفت آمریکاییه! تازه تعمیرش کرده. اگه زمینش سفت بود از جاده نمی رفت.
برای اینکه احساس غربت نکنم بین حرفاش یه تیکه شیرازی هم میومد. می گفت سال 59 شیراز بوده. یه بازنشسته ی راه آهن بود. داشت کنار جنگل یه کُله می ساخت و چوپونی می کرد. می گفت دیگه حوصله ی آدما رو نداره. ولی انصافا زبون گوسفندها رو خوب بلد بود.
45 دقیقه طول کشید. منو برد تا دم کُله ی نیمه تمومش پیاده کرد. کنار جنگل بود.
-این قله رو می بینی؟ همیشه بدون کودوم طرفشی.
-باشه!
-در ضمن همیشه آب رو سر بالا برو.
-سر بالا؟!! مگه تا حالا سرپایینی میومدیم؟
-نه، سر بالا بری جاده رو پیدا می کنی. پشت این یال یه رودخونه هست. برو بالا تا به چشمش برسی. کنارش یه جایی هم واسه نشستن درست کردم.

==================================================


هنوز خبری از جنگل نبود. فقط چند تا درخت روی یال کوه دیده می شد. بالا رفتنش سخت نبود. یه دره پشتش بود و از اون به بعد.....ه
همش درخت بود. حتی از جنگل توی قصه ها هم بیشتر درخت داشت! بلندتر و باشکوه تر!
ولی رودخونه خیلی پایین بود. تازه بعدشم که باید آب رو سربالا می رفتم. کج کج راه افتادم که کمتر بخواد پایین و بالا برم. ولی بعد از 10 دقیقه بن بست شد. اونجا اولین جایی بود که فهمیدم توی جنگل نباید زیادی آی کیو زد. راهی که بهت می گن رو باید بری.
کل 10 دقیقه رو برگشتم. چون اصلا دوست نداشتم توی جنگل گم بشم. طبق حرف آقای چوپان! صاف اومدم پایین، کنار آب؛ تا آبو سربالا برم. شش دنگ هواسم جمع بود که مسیر رو یادم بمونه. مخصوصا جایی که به آب رسیدم.
دیگه بقیش با اندکی تخفیف ساده بود. میشد گفت که تقریبا 20 دقیقه داخل جنگل نفوذ کرده بودم. با یه تیشرت که توی سرما خیس عرق شده بود.

==================================================

دوربین نداشتم. ولی مطمئن بودم که اون همه زیبایی توی لنز هیچ دوربینی جا نمی شه. یه دره که از سه طرف کوهها محصورش کرده بودند. کوههایی که نمی شد باور کرد توی زمستون چند ده متر برف می گیرن. پر از درختهای بزرگ و پربرگ که به سختی می شد از بینشون عبور کرد. یه رودخونه ی کوچیک وسطش بود که من الان کنار چشمش بودم. صدای آب با سرو صدای پرنده هایی شبیه کبک که نمی دونستم اسمشون چی بود، آدمو از خود بی خود می کرد. بازی پروانه ها با گلهای زرد کوچیکی که تک تک همه جا دیده می شد حکایت شمع و پروانه رو از ذهن پاک می کرد. حتی مارها و مارمولکهای کوچیکی که چند وقتی یه بار کنار رودخونه می اومدند، با شکوه خاصی توی رقص طبیعت شرکت می کردند.
انگار که تنها وصله ی ناهمگون این مهمونی باشکوه من بودم!


==================================================


آدمیزاد هر جا میرسه اول می خواد آتیش به پا کنه. منم یه آدمیزادم.
البته انقدر محو تماشا شده بودم که نیم ساعتی طول کشید یادم بیاد که باید آتیش روشن کنم. شاید سرمای هوا یادم آورد.
گیر آوردن چند تا تیکه چوب توی جنگل کار سختی نیست. ولی کلی گشتم تا چند تا رو پیدا کنم که شاید بشه آتیششون زد. یه خورده برگ نیمه پوسیده هم جمع کردم که بذارم زیرش. با دقت چوبها رو چیدم دور هم. کوچیکترا زیر، بزرگترا رو. یه کنده ی کوچیک هم پیدا کرده بودم و روی همه گیرش انداختم.
زیاد کبریت نداشتم. شاید 10-12 نخ. اونم شانسی توی کیفم جا مونده بود. از قدیما که سیگاری بودم. یه کبریت روشن کردم که بگیرم زیر چوبها. ولی خیلی سریع باد خاموشش کرد. این دفعه 2تایی روشن کردم. گرفتم زیر برگها. ولی انگار نه انگار که آتیش دیده باشن. حتی دود هم نمی کردن. بعدیا رو 3تا 3تا روشن کردم. بالاخره تونستم دود برگها رو در بیارم. ولی مه دیگه اونقدر غلیظ شده بود که همه ی چوبها خیس شده بودن.
تا آخرین دونه ی کبریتم سوخت. ولی آتیشی روشن نشد مگر سر کبریتهایی که از شهر اومده بودند.

==================================================

سرد شده بود. مه زیبایی خاصی به طبیعت داده بود. ولی داشت کم کم غلیظ می شد و ترسناک. جمع کردم که برگردم. باید یه زمانی هم برای گم شدن در نظر می گرفتم. توی مه کم کم هیچ چیز دیده نمی شد. همه ی نشونه هایی که داشتم رو مه داشت پاک می کرد. فقط آب پیدا بود که باید سربالا می رفتم. ولی الآن کنار چشمش بودم. سربالا رفتن آب هم دیگه معنا نداشت.
یه طرفی که فکر می کردم باید جنوب باشه رو گرفتم که برم. سربالا بود. یعنی اگه آبی بود سربالاش این وری می شد.
سه ساعتی گذشت. راه بعضی جاها صاف بود، گاهی یه خورده سرپایینی بود؛ ولی معمولا بالا می رفت. یه جاهایی انقدر شیب زیاد بود که آدمو مجبور می کرد ادای چهارپاها رو در بیاره. ترسیده بودم. باید 20 دقیقه ای به خشکی می رسیدم. ولی الآن سه ساعت بود که راه می رفتم.
فقط جلوی پام پیدا بود و دیگه همه جا سفید بود و تار؛ مثل تصویری که از یه خواب به یاد مونده باشه.

==================================================

شیب یه خورده کم شد. مه هم یه کم تخفیف می داد و 2 قدم بیشتر از قبل راه قابل دیدن بود. درختها خیلی فشرده شده بودند و بینشون رو هم بوته های بزرگ پر کرده بود. فقظ 2 راه وجود داشت. یه مسیر سیلاب که ظاهراً جنوب می رفت و یکی که سمت غرب بود. اطمینان کامل داشتم که مسیر سیلاب منو به روستا می رسونه. اما یه درخت در 30-40 متری که توی مه به سختی دیده می شد خیلی تحریک کننده بود. گرچه مطمئن بودم که مسیر اون نیست؛ ولی پاهام بی اختیار به طرف درخت رویایی می رفت. به درخت که رسیدم سرپایینی شد.
صدای یه سگ خبر از وجود آدمی اون نزدیکی میداد. نمیدیدمش. همیشه از سگ میترسیدم. ولی این دفعه صدای آزادی میداد. آزادی از بهشت. رفتم طرفش. وقتی سگ رو دیدم که یک قدمیش بودم. ساکت شد. صاحبش یه چوپون بود که فقط یه نی کم داشت شبیه توی فیلما بشه.
- کجا می ری؟
- ده ابر همین طرفه؟
- نه اون می ره وسط جنگل! برو پشت این تپه یه جاده هست. برو بالا تا برسی به راه اصلی.
- بازم سربالا؟
- آره. جاده رو ول نکن که گم می شی.
جاده نمی دیدم. حتی تپه ای که می گفت رو هم نمی دیدم. وقتی دید که گیج می زنم باهام اومد و توی جاده ولم کرد. جاده رو رفتم بالا. انگار قرار نبود اصلاً سرپایینی بشه. از اول صبح سربالا می رفتم!
بعد از یک ساعتی به راه اصلی رسیدم. هیچ تخمینی از راهی که تا روستا مونده نداشتم. فقط می دونستم که کلی باید سرپایینی برم. حدود دو ساعت بعد مه هم تموم شد. هوا داشت تاریک می شد. تازه داشت یادم می اومد که پام لنگه! درد می کرد. ولی جرات نمی کردم بشینم. فقط به اندازه ی یه لیوان آب برام مونده بود. ولی توی راهی بودم که می دونستم بالاخره به ده می رسه.
دو-سه ساعت بعد گرسنه و خسته به ده رسیدم. شب بود و همون یه بقالی ده هم تعطیل. راننده ای که منو از شاهرود آورده بود گفته بود که وقتی رسیدم ده بِرم دم خونش که بَرَم گردونه. ظاهراً توی ده فقط یه نفر سواری داشت که حسن بود. گفته بود از هرکی بپرسم خونشو بلده. ولی نه کسی توی کوچه های تاریک پیدا بود که خونه ی حسن رو نشون بده و نه می تونستم دنبالش بگردم.
یه گوشه ی ده بساطمو پهن کردم و راحت خوابیدم.
یه شب هم کارتن خواب شدم. توی روستای کوچیکی به نام ابر!

No comments: