Friday, March 16, 2007

Flower


همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش، در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله، به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار،
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل

ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست

هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هوایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند

مهدی اخوان ثالث

1 comment:

حسین said...

ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
ای ول، تازه فهمیدم گل ها چرا اینطورین