گاه فکر می کنم چند دهه دیر رسیدم. مثل همه ی کارهای دیگر زندگی. شاید هم چند ده هزار سال دیر رسیدم. آرزوی من دنیایی ست که شمارش تا ده بود و پیشرفته ترین ماشینِ محاسبه چوب و ریگ. آرزوی من دنیایی ست که هیچ کتابی را بزرگتر از ۳ برگ نمی نوشتند و هیچ مساله ی مصنوعی نبود که هر کس نظری نوین برای بحث داشته باشد! حقوق بشر و سگ و خرس و اسب و شغال معنا نداشت؛ دنیایی که داستانها علمی تخیلی نبود و از زبان مادربزرگ شنیده می شد که از مادربزرگش شنیده بود. گرما و نور شبانه اش رقص آتش چوب بود که هزار چرخ میزد و هیچ مقاله ی علمی ای یکی را بررسی نمی کرد
Sunday, December 21, 2008
Monday, November 10, 2008
Salty Sweet!
با فالی از حافظ آغاز شد و با آهنگی از دل به پایان رسید. کوتاه. برقی کمتر از یک سال. گویی حافظ داستانش را نوشته بود
Tuesday, October 21, 2008
Me 18; Me 36!
جنگ بین من ۳۶ ساله و ۱۸ ساله دیر زمانیست که بالا گرفته است. من ۳۶ ساله منطقی ست. شراب می خورد و لبخند می زند. عصبانی می شود به اخمی و شادی می کند به لبخندی. نصیحت می کند و نصیحت می شود. من ۳۶ ساله متواضع است. گذشت می کند. ادعا ندارد. غرورش را به دوستی می فروشد اما گویی کسی خریدار نیست. تازگیش به باران است و عشقش تک درختی پاییزیست در میان سروهای کوتاه.
من ۱۸ ساله شاکیست. سیگاری می کشد و سیگاری. با هر بادی دل به کسی می بندد و با باد دلی جوابش می دهد! خون می ریزد. لجباز است. فریاد می زند. بلند می خندد. مدعی و طلبکار است. انتظار دارد. انتظار لبخندی و محبتی از در و دیوار.
من ۱۸ ساله برای من منفورترین من دنیاست ولی گویی بیشتر دوستش می دارند
من ۱۸ ساله شاکیست. سیگاری می کشد و سیگاری. با هر بادی دل به کسی می بندد و با باد دلی جوابش می دهد! خون می ریزد. لجباز است. فریاد می زند. بلند می خندد. مدعی و طلبکار است. انتظار دارد. انتظار لبخندی و محبتی از در و دیوار.
من ۱۸ ساله برای من منفورترین من دنیاست ولی گویی بیشتر دوستش می دارند
Thursday, October 09, 2008
Benz
بنز بود. سیاه. سواری می داد مثل بنز. روزی صدها نفر جابه جا می کرد. از خواب به کار، از کار به خواب. گازوییل می خورد مثل بنز. سربالایی می رفت مثل بنز. دود می کرد مثل بنز. مرد جنگی بود. زره پوشی سیاه که به دیوار می کوبید جهانی می لرزید! ضرب المثل شده بود: «مثل بنز». پرواز نمی کرد ولی فلانی می پرید «مثل بنز»!
بنزینش دادند. سوپر بدون سرب. دل-پیچه گرفت. گوشه ای افتاد به رسم زمانه. دفتر نقاشی کودکان شد به امید کشیدن طرحی از زندگی بر صورت به گل نشسته. نشست به تماشای هنرنمایی ژیان و پیکان و پراید و سمند. شکست در برابر ظرافت و لطافت مدرن. در برابر رنگهای سفید و زرد.ه
بنزینش دادند. سوپر بدون سرب. دل-پیچه گرفت. گوشه ای افتاد به رسم زمانه. دفتر نقاشی کودکان شد به امید کشیدن طرحی از زندگی بر صورت به گل نشسته. نشست به تماشای هنرنمایی ژیان و پیکان و پراید و سمند. شکست در برابر ظرافت و لطافت مدرن. در برابر رنگهای سفید و زرد.ه
Tuesday, September 09, 2008
Goodbye Blue Sky
سالهاست که زیباترین طعم زندگی بوی خداحافظی ست. زمانی خداحافظی خاکستری، مدتی سبز، گاه سیاه و روزگاری سفید بود. این بار خداحافظی رنگین کمانی بود از رنگها. تلخ و مارپیچ به رنگ سیاه و سفید بی مزه ترین قهوه ی تاریخ. نوشیدیم در انتظار آرامشی چند روزه و پوکی استخوان ابدی.
کاش روزی سه بار خداحافظی می کردیم!ه
کاش روزی سه بار خداحافظی می کردیم!ه
Thursday, August 14, 2008
Reverie
بیداریها را خواب می بینم و خواب ها را در بیداری. اسرارم در خواب دیگران برملا می شود. با خوابی فراموش می کنم و با خوابی به یاد می آورم گذشته ی فراموش شده را. به خوابی عاشق می شوم و آرام، و به خوابی دیگر جنون و آشفتگی وجودم را فرا می گیرد. هفته ای برای مساله ای فکر می کنم و زمان نوشتن به یاد می آورم خوابی گذشته را در حال نوشتن همان معادلات و نامعادلات. حتی قسمتهای پیش بینی نشده را از خواب جایگزین می کنم و چه بسا زیباتر از بیداری حل می شوند
...
و در این میان یکی همچنان بی پاسخ است، بی تعبیر و در تکررارر!ه
...
و در این میان یکی همچنان بی پاسخ است، بی تعبیر و در تکررارر!ه
Tuesday, August 12, 2008
Saturday, August 09, 2008
A Typical Day
چهارشنبه بود. قرار بود غمگین باشم. اتفاقات چنین مقدر کرده بودند. اما کاری نیز باید برای گاو دوقلو زاییده می کردم. استاد گرامی که صبر عیوب داشت هم دیگر شاکی شده بود. چشمها را تنگ کردم و در کنار نژاد زرد تا عصر به صندلی چسبیدم. باید مقاله هایی می خواندم که شک داشتم واقعاْ از ذهن تراوش شده بودند. بوی آمونیاک می دادند. باید به زبان اگر و اما و حلقه و متغیر حرفی خوشایند می زدم و گزارشی می نوشتم پول-ساز که دهانی ببندد و شکم گرسنه سیر کند. به هر زحمتی بود خواندم و تراوش کردم و نوشتم تا یک روز بتوانم با آرامش غروبی تماشا کنم و سیگاری بکشم. سیگاری که در کنار امواجی که پیش می آمدند، با آتشی معامله شده بود
حق داشت. سیاه و سفید شده ام. نه رنگ سبز و سرخ شادی دارم و نه نارنجی و آبی غم. تنها تماشا می کنم و می گذرم
حق داشت. سیاه و سفید شده ام. نه رنگ سبز و سرخ شادی دارم و نه نارنجی و آبی غم. تنها تماشا می کنم و می گذرم
Friday, August 01, 2008
The Trial
Saturday, July 12, 2008
The Day After
داستان دیروز:
صدای جیر جیر قایق و آب سبز مرداب خاطرات مار و لاکپشت و خرگوش را به میان می کشد
اما مسیر همیشگی مثل همیشه نیست
صندلی جای نشستن نیست
روزِ ابری آرام است و موج دریا را به سختی می توان دید
«هر چه می توانی بخور» ِ امروز را از ماهی زنده ساخته اند که با سرنیزه باید شکارش کنی
روسها تبلیغ مسیح می کنند
حتی خوابها هم مثل همیشه نیستند
در این بحران انرژی آنها هم زمان پردازش می طلبند
داستان امروز:
ذهن بیمار را دارویی دگر باید که هستی و مستی پاسخگو نیست آشفتگی خاطر را
آرامشی می طلبد از سکوت و آسایشی از نشنیدن تحلیل های کودکانه
داستان فردا:
باز می گردیم به گذشته و مرور می کنیم درسهای نخوانده را
صدای جیر جیر قایق و آب سبز مرداب خاطرات مار و لاکپشت و خرگوش را به میان می کشد
اما مسیر همیشگی مثل همیشه نیست
صندلی جای نشستن نیست
روزِ ابری آرام است و موج دریا را به سختی می توان دید
«هر چه می توانی بخور» ِ امروز را از ماهی زنده ساخته اند که با سرنیزه باید شکارش کنی
روسها تبلیغ مسیح می کنند
حتی خوابها هم مثل همیشه نیستند
در این بحران انرژی آنها هم زمان پردازش می طلبند
داستان امروز:
ذهن بیمار را دارویی دگر باید که هستی و مستی پاسخگو نیست آشفتگی خاطر را
آرامشی می طلبد از سکوت و آسایشی از نشنیدن تحلیل های کودکانه
داستان فردا:
باز می گردیم به گذشته و مرور می کنیم درسهای نخوانده را
Tuesday, July 08, 2008
Repeat
در ۲۴ سال گذشته همیشه چیزی وجود داشته که مرا مدتی سرگرم کند و معنایی هرچند بیهوده به نفس کشیدن دهد. اما تنها تفریح پایدار من از زمانی که به حرف آمده ام غر زدن است. فکر می کنم اولین و ماندگارترین جمله ی من که به خاطر هر دوستی مانده است این باشد:
«... روی اعصابمه!!!»
طبیعت را از تکرار ساخته اند و مرا با تکرار ویران کردند. فراموش شدگانی که به زور به خاطره می آیند و توهم اینکه هیچ گاه دوباره فراموش نمی شوند
«... روی اعصابمه!!!»
طبیعت را از تکرار ساخته اند و مرا با تکرار ویران کردند. فراموش شدگانی که به زور به خاطره می آیند و توهم اینکه هیچ گاه دوباره فراموش نمی شوند
Monday, June 09, 2008
Take it Easy
Friday, May 23, 2008
Spring Mind
Sunday, April 27, 2008
Exit Music
زمانی که اطراف را انسانهای امیدوار و پر از عشق و نفرت فرا گرفته ند، یکی فلوتش را روزی ۳بار با دستمال ابریشمی نوازش می کند، و دیگری بر سر طبل توخالی می کوبد، حتی روزنامه ها نیز معنایی برای وجود پیدا می کنند؛ به یکی فیلمهای شب را اعلام می کنند و دیگری را ساعتها با چند خط متقاطع و ۹ رقم متفاوت سرگرم می سازند. دختری به دنبال دوست دختر مورد علاقه اش می گردد در حالی که در انتظار دیدار چشمهای پسری در ناکجاآباد است. و پسری که شاهد بازگشت گلوله هاییست که به آسمان شلیک شده اند و معلوم نیست بر سر کدام برنده ی خوش شانس فرو می ریزند. نظاره گر تمام این داستانها موجود بی وجودی است که فرسنگها از لذت و نفرت فاصله گرفته است؛ با این دلخوشی که لااقل گلپایی و رهی ی بوده اند که برای گوشه ای این احساس زرد هم شعری سروده باشند:ه
...
کیم من آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی در نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
<<download music here>>
Monday, April 21, 2008
Colorful Painting
Wednesday, April 16, 2008
Pirates
سالها از شکار قورباغه و نهنگ می گذشت
همچون نهنگ می خرامیدیم که چون قورباغه شکار شدیم
شکار رویاهای نادیده-پیرزنی تنها بر مبل های صورتی
شکار در و دیوار اتاقی که سه ساعت داشت
روبرو خوابیده بود
پشت سر برقی کار می کرد، ۶۰ هرتز
و دیگری نامفهوم. سر و صدایش را کسی نمی شنید
تلویزیون را از قرن ۱۹ آورده بودند
با امواج گوناگون مدرن آشنایی نداشت
تنها جنگ نقاط را نشان می داد
و البته سیاه و سفید
تنها اثر قرن ۲۱ تلفن دیجیتال بود که اتاق جایی برای سیم آن نداشت
حتی هنوز لامپ اختراع نشده بود
روشنایی شمعی بود که در اعماق چاه خود-کنده فرو می رفت
کارآگاه، لندن بود
چراغ های پیاده رو چنین می نمودند
گر چه نوری نداشتند
بابا نوئل را در انتهای راه، در زندان شومینه بسته بودند
با تارهای عنکبوت
پادشاه این سرزمین ناهموار بر پیشخوان شومینه کشتی می راند
در پناه نور شمع بزرگ جلوه می نمود
و ما چای می خوردیم!ه
همچون نهنگ می خرامیدیم که چون قورباغه شکار شدیم
شکار رویاهای نادیده-پیرزنی تنها بر مبل های صورتی
شکار در و دیوار اتاقی که سه ساعت داشت
روبرو خوابیده بود
پشت سر برقی کار می کرد، ۶۰ هرتز
و دیگری نامفهوم. سر و صدایش را کسی نمی شنید
تلویزیون را از قرن ۱۹ آورده بودند
با امواج گوناگون مدرن آشنایی نداشت
تنها جنگ نقاط را نشان می داد
و البته سیاه و سفید
تنها اثر قرن ۲۱ تلفن دیجیتال بود که اتاق جایی برای سیم آن نداشت
حتی هنوز لامپ اختراع نشده بود
روشنایی شمعی بود که در اعماق چاه خود-کنده فرو می رفت
کارآگاه، لندن بود
چراغ های پیاده رو چنین می نمودند
گر چه نوری نداشتند
بابا نوئل را در انتهای راه، در زندان شومینه بسته بودند
با تارهای عنکبوت
پادشاه این سرزمین ناهموار بر پیشخوان شومینه کشتی می راند
در پناه نور شمع بزرگ جلوه می نمود
و ما چای می خوردیم!ه
Friday, March 28, 2008
Vancouver at 2:30AM
دنیای روز را کت و شلوارها می سازند و خیابانهای شب را جماعتی مست که در هوای ابری ستاره می شمارند. از روز تا شب، از آفتاب تا شب ابری پرستاره یک خیابان بیشتر نیست. دو قدم دورتر از کلابهای رقص و صدای بم موسیقی، صدا به زبری سیاه پوستی بدل می شود با کلماتی شمرده و کشیده:ه
Thank you gentlemen for listening to me and not shooting me out here. I am HIV positive and need some cents for food ...
قدم هایی سریع تو را به زن میان سالی اسپانیایی می رساند که مست و کیسه به دست عابرین پیاده را با صدایی زبر و خشن به میهمانی آبجو می خواند. آنقدر باهوش که از آهنگ کلمات، شاهنامه بخواند؛ آنقدر مست که آهنگی در کلماتش دیده نشود.ه
تنوع رنگ در تاریکی شب بسیار بیشتر از روزهاست. و آنقدر هست آدمِ بیکارِ خواب زده، که اتوبوسی برایشان به حرکت درآید. اتوبوس شب رنگین کمانی ست از سفیدِ شرابی تا خاکستریِ دودی
تنوع رنگ در تاریکی شب بسیار بیشتر از روزهاست. و آنقدر هست آدمِ بیکارِ خواب زده، که اتوبوسی برایشان به حرکت درآید. اتوبوس شب رنگین کمانی ست از سفیدِ شرابی تا خاکستریِ دودی
Tuesday, February 26, 2008
Nobody cares about me!
Thursday, January 17, 2008
Commercial Drive
در جایی که روزش تاریک است و شبها خورشید را در وسط آسمان می توان یافت
«مسیر بازرگانی» خیابانی است سراسر کافه های رنگارنگ
تعبیر رنگ، قهوه ای و زرد است
موسیقی قهوه ای است
و صدای ضرب آفریقایی زرد
بوی عودِ سرخ پوستی دلنشین می شود
و آواز مکزیکی از صدای بلندگوهای پِرویی، راه رفتن را آهنگین می کند
.
«مسیر بازرگانی» خیابانی است که تو را با موسیقی عربی به صندلی می بندند
تنها جایی که کتابها خواندنی، و فیلم ها دیدنی است
و سفیدی صورت اسکیموها چشم را آزار نمی دهد
جایی که مو زردها قلیان می کشند و عربها فارسی صحبت می کنند
و جایی که گدایی دریاچه ی قو را با چند سنت به تو هدیه می کند!ه
.
«مسیر بازرگانی» دیدنی است!ه
«مسیر بازرگانی» خیابانی است سراسر کافه های رنگارنگ
تعبیر رنگ، قهوه ای و زرد است
موسیقی قهوه ای است
و صدای ضرب آفریقایی زرد
بوی عودِ سرخ پوستی دلنشین می شود
و آواز مکزیکی از صدای بلندگوهای پِرویی، راه رفتن را آهنگین می کند
.
«مسیر بازرگانی» خیابانی است که تو را با موسیقی عربی به صندلی می بندند
تنها جایی که کتابها خواندنی، و فیلم ها دیدنی است
و سفیدی صورت اسکیموها چشم را آزار نمی دهد
جایی که مو زردها قلیان می کشند و عربها فارسی صحبت می کنند
و جایی که گدایی دریاچه ی قو را با چند سنت به تو هدیه می کند!ه
.
«مسیر بازرگانی» دیدنی است!ه
Subscribe to:
Posts (Atom)