Saturday, February 11, 2012

Amsterdam Cafe


به قولی آن قدر مستم که ذهنم صدای آهنگ را دنبال نمی کند. با نویز سفید اشتباه گرفته می شود که در فضا می پیچد و با خود می برد. ابر سفیدی همه جا را گرفته که نمی دانم گرد محیط است که لحظاتی پیش سبز بوده یا غبار بهشتی ست که زمان مستی جلوی تصویر می گیرد.


این تصویر کافه آمستردام ونکوور است. انتهای راهروی باریک هلندی که با دعاهای تاریخی مستان هندی و عرب و امریکایی مزین شده است. پله ها به منزل گهی قدیمی می کشاندت که برای دود سفید فضا بسیار مدرن به نظر می رسد. رنگ سبز دیوار و قهوه ای زمین بیشتر به رستوران سرراهی می ماند. سه اتاقک تودرتو با درهای بزرگ همیشه باز چوبی که از باج-بگیر سرگردنه شروع می شود و به میز بیلیارد می رسد. به جای کاغذ و قیچی و کاه دستگاه بخور گذاشته اند و جای میان سال خسته ی هلندی را دختر و پسر دبیرستانی؛ از زرد و سیاه تا سفید یخچالی. 

به همه حال مناسب است. به سن ما و شعور ما بیشتر می خورد. بر تک-صندلی سرخ کافه به صدای آهنگ می رویم و برمیگردیم به سپیدی ابر.

Thursday, February 02, 2012

Flaming Reloaded

 .



یک سال پیش چنین شبی بود که آخرین پست این وبلاگ نوشته شد. زندگی مثل همیشه در حال تغییر بود. ولی این بار حتی تغییر هم متفاوت بود. بزرگ بود. برای اولین بار کسی در زندگیم بود که پس ماندهای ذهنم را می خواند و می پسندید و تحلیل می کرد. برای اولین بار بود که بزرگترین هراس زندگیم رنجیدن دخترکی بود که می ترسیدم حتی از این جملات بی معنا و بی مفهوم برداشتی دور از ذهن من داشته باشد! یک سالی طول کشیده بود تا بفهمم احساسی که به او دارم هم نوعی عشق است. اگر هم نیست من به این عنوان قبولش کرده بودم چون اسم دیگری برای توصیفش نداشتم. اولین بار نبود که عاشق می شدم ولی اولین باری بود که دل پرسه می زد و عقل بی تابی می کرد. اولین باری بود که دل به هر رهگذری می دادم و عقل در لحظه سرکوبم می کرد. آخر این بار زندگی را فدای کسی می کردم که از هر نظر بی همتا بود و برای دل خسته از بازی‌های بچه گانه و ناملایمات سرنوشت بزرگتر از ظرفیت می نمود. در روح بیمار من آسمانی پر ستاره می دید. امید زندگیش بودم و ناامیدیش از این همراهی ناگوارترین اتفاقی بود که پیش رو می دیدم. بهترین اتفاق زندگی من با کمترین دخالت خودم شکل گرفته بود و نمی خواستم به حسرتی مادام‌العمر تبدیلش کنم

پس از گذشت یک سال از روزی که خود را مسئول حفاظت از این هدیه ی سرنوشت دیدم، شاید دوباره بتوانم گه گاه کلماتی به هم ببافم که شاید لذت حال شما و خاطره ی آینده‌ی من شود. نمی دانم به خصوص پس از یک سال دوری چقدر توان نوشتن دارم؛ جبران کمبودها را به عهده ی تخیل خواننده می گذارم و از همه ی دوستان تقاضا می کنم که هر گونه تفکر که باعث رنجیدگی خاطر می شود را در نطفه خفه کنند

Tuesday, February 01, 2011

Missing You!

.



دلتنگی از جنس نفس تنگی ست
دردش را در قفسه ی سینه حس می کنم
و در کف پای راستم

Friday, May 21, 2010

Amsterdam Adventures (1)




هواپیما نشست. رگه های غبار آتشفشان ایسلند کم کم در آسمان آمستردام هم پیدا بود. ۵:۳۰ عصر بود و فرودگاه را نیم ساعتی بود که بعد از پرواز ایرانی بسته بودند. آخر دو ساعت و نیمی دیر رسیده بودیم. یک ساعتش را پرواز قبلی فلان خرابه ی امریکایی باعث شده بود و یک ساعت و نیم دیگر را بر فراز اروپا به دنبال جای پارک می گشتیم. تا پاریس رفته بودیم برمان گردانده بودند

با خوش و بش های خلبان که «نگران نباشید هر اتفاقی بافتد کلم با شماست» مسافرین پیاده شدند. درست دم در ورودی سالن دراز دیلاقی ایستاده بود و مسافرین ایران را صدا می کرد. شبیه تاکسی خطی های آزادی-تجریش بود با این تفاوت که لغاتش انگلیسی بود. حتی لحجه ی شیرین ترکی هم داشت. به هر ایرانی یک کارت پرواز بدون تاریخ داد و یک کارت تلفن ۵ دقیقه ای به داخل هلند و ۵۰ یورو تخفیف برای بلیط «کلم» بعدی که دوباره تشریف بیاورید از دلتان در بیاوریم. یکی یکی اسمهایی نامفهوم می خواند و هر کسی اسم خودش را حدس می زد و تحویل می گرفت. به همه ی ایرانی ها و آنهایی که ویزا نداشتند سربازخانه ای موقت دادند که تا فروکش کردن آتشفشان پیوسته بخوابند. هزاران مسافر لات و سوسول و عصبانی و جنازه را در همان فرودگاه خواباندند.

از آنجایی که از بچگی به بی خاصیتی کلم ایمان داشتم بی خیال خوابگاه مرفه فرودگاه شدم و راهی شدم به سمت در خروجی که «آمستردام هم ببینیم!». کمترین فاصله ی بین دو پرواز برای مسیر برگشت از ایران ۱۱ ساعت بود. یک روز به ۱۱ ساعت اضافه کرده بودم که ۳۵ ساعتی در مسیر برگشت آمستردام را زیر و رو کنم. برایم ویزای ۲ بار ورود ۵ روزه صادر کرده بودند که لا اقل در بازگشت آمستردام و حومه را هم ببینیم. مامور گذرنامه ها یک مهر خوشکل از اتحادیه ی اروپا روی ویزا زد و من رسما وارد خاک هلند شدم. پرسیدم دوباره در چند هفته ی آینده می آیم راهم می دهید؟‌ گفتند تشریف بیاورید! چمدانم را ندادند. گفتند در بار است و در بار را بسته ایم و باز نمی شود؛ تهران تحویل بگیر. کل لباس و وسایل همراهم یک تیشرت و کاپشن تابستانه، دو تا عروسک سوغاتی و لپ-تاپ و آی-فون. بود. در واقع سبک سفر کردن در کابین هواپیما ایده ی دوست عزیزی بود که در آخرین لحظات در ونکوور کاپشن گرم من را از تنم در آورد و در چمدان گذاشت


قطار، تاکسی، و ده نوع الاغ دیگر به شهر می رفتند که قطار ارزانترین بود. بلیط قطار را باجه هایی خودکار می فروخت که فقط سکه می خورد و هزار نوع کارت که ما نداشتیم و اینجا نداریم. درست هفته ی قبلش بود که برای کارت اعتباریم رمز ورود گذاشتم که پول بگیرم! خودپردازی پیدا کردم و با هزار شک و حدس و گمان یک اسکناس ۵۰ یورویی گرفتم. یک قهوه خوردم ۲/۲۵ یورو که ۳/۲۵ یورو سکه پیدا کنم. سکه ها هیچ مفهومی نداشتند. همه را در دستگاه ریختم، یک بلیط به زبان هلندی خریدم و چند سکه ی نامفهوم دیگر تحویل گرفتم. با بلیطی که هیچ گاه هیچ کس چک نکرد سوار قطار شدم. قطار قشنگی بود. مسیرش از سبزه ها، کانالها، اتوبانها و ساختمانهایی می گذشت که کاملا متفاوت بودند. بر خلاف آنچه در کانادا می دیدیم،‌ حرف می زدند. خاطره ها داشتند از صدها سال فرهنگ و بی فرهنگی در اشکال مختلف. بعد از بیست دقیقه ای رسیدیم به ایستگاه آمستردام مرکزی با همان آمستردام سنترال استیشن. کثیف بود. مثل ایستگاههای قطار فیلم های دهه ی ۶۰ بود. با این تفاوت که هر ۵ دقیقه بلندگو به ۳ زبان زنده ی دنیا عذرخواهی می کرد. حتی دستشویی ایستگاه هم منحصر به فرد بود. دم در ورودی شمارنده ی پیشرفته ای بود که ۵۰ سنت می گرفت و یک نفر راه می داد. دو سکه ی شبیه ۲۵ سنتی انداختم راهم نداد. مشغول بررسی دستگاه بودم که صدای کلفت خشنی ۱۰۰ دسی-بل بلندتر از افراد عادی مرا راهنمایی کرد که دستگاه هنوز سکه می خواهد. صدا از فیل سیاهی بود که پرده داری دستشویی را به عهده داشت و با کامپیوترش پیشرفته اش شمارنده را کنترل می کرد. گفتم ۵۰ سنت انداختم گفت غلط کردی دوباره بنداز. ۱۰ سنت دیگر انداختم که گذاشت خستگی سفر در کنم. ۲ روز طول کشید تا بفهمم یورو به جای ۲۵ سنتی،‌ ۲۰ سنتی دارد!ه

طبقه ی پایین قطارها راهرویی قدیمی و شلوغ بود پر از تابلوهای راهنمای هلندی که هیچ مفهومی نداشتند. در دو طرف راهرو ۱۶خروجی بود که با راه پله های کثیفی به سکوهای سوار و پیاده شدن قطار می رسید. در میان مردم عادی شهر تعداد زیادی مسافر سردرگم هم دیده می شد که از این در به آن در می پریدند. در و دیوار و زمین همه تیره و کثیف بود و گرد و غبار ۱۵۰ سال را به رخ می کشید. از سکوی ۱۴ که قطار فرودگاه می رسید، تا در خروجی ۱۰ دقیقه طول کشید. مسیر مستقیم ۲۰۰ متر بود که در ازدحام و شلوغی ایستگاه شبیه نماز جمعه تهران شده بود. می توان گفت که روی تک تک کاشیهایش راه رفتم تا توانستم تصمیم بگیرم که به کدام سمت بروم. دو طرف مغازه هایی پراکنده بود که هیچ ربطی به هم نداشتند. چند مغازه ی قهوه فروشی، ساندویچی، کتاب فروشی و بقالی بود. در این میان حتی لباس فروشی هم کم و بیش دیده می شد. تنها چیزی که پیدا کردنش سخت بود بلیط فروشی بود. یک باجه ی راهنمای گردشگری هم در وسط راهرو بود که یک پیرمرد استخوانی با ژاکت خاکستری در آن نشسته بود و قرار بود به سوالات همه ی مسافرانی که صفشان با جمعیت رهگذران گره خورده بود جواب دهد

از در ایستگاه خارج شدم. با ۴۴ یورو و ۵۰ سنت پول، دو کارت اعتباری،‌ لپ-تاپ، موبایل خاموش، یک دست لباس خانگی، دو عروسک کادویی، ۴ دست ورق بازی و یک کاپشن تابستانه. لباس تنم یک تیشرت سفید راه-راه بود و شلوار جین و کفش ورزشی سیاه. شهر را از بقالی کنار در ایستگاه شروع کردم. یک وجب مغازه بود و همه چیز داشت!‌ از تی-تاپ تا ساندویچ مرغ. از روزنامه تا کاندوم. از کتابهای کوچک فلسفی تا آبجو لیتری. همه چیز! یک نقشه ی کوچک نامفهوم خریدم ۲/۲۵ یورو. حتی نمی توانستم اسم خیابانها را تلفظ کنم چه برسد به اینکه یادم بماند که کجا بوده ام و به کجا باید برگردم. جلوی ایستگاه پر بود از اتوبوس و تراموا از رنگها و اندازه های مختلف. نمیدانستم کدام کجا می رود و کدام از کجا بر می گردد. بی خطرترین راه پیاده به نظر می رسید چون نمی توانستم از تنها جایی که بلد بودم زیاد پیاده دور شوم. خیابانها شبیه شعاعهای دایره ای بودند که از مرکز ایستگاه خارج می شدند. بین ایستگاه و اولین دایره پلی بود روی کانالی که به دریا راه داشت. کنار پل پر بود از دوچرخه های قدیمی زنگ زده که روی هم قفل شده بودند.۱۰-۱۲ لایه دوچرخه بود. نیمی از دوچرخه های لایه ی آخر از پل آویزان شده بود و چرخه ی حیات دوچرخه های آمستردام را در ذهن کنجکاو(!) بینندهها شکل می داد؛ و البته تنها بیننده ی دوچرخه ی آویزان بیچاره من بودم.

ساعت ۷:۳۰ بود و من باید هر چه سریعتر جای خوابی پیدا می کردم. هتل، متل، مهمانسرا یا گوشه ی گرمی از خیابان که بشود شب را گذراند. پهن ترین خیابان روبه رو خیابان نیووزیجدز ووربرگوال بود که آن وقت حتی نمی توانستم از روی اسمش بخوانم. در آسمان ابری و غبارآلود غروب پیچ خیابان بوی تهران می داد. هتل ها مثل سراب بودند. از دور تابلوهای خوشکل و روشن داشتند و از نزدیک کاغذ کوچکی چسبانده بودند که جا نداریم تا اطلاع ثانوی. یک ساعتی راه رفتم تا یک در هتل باز پیدا کردم. راهرو بسیار باریک بود با پله های بلند. می توان گفت ارتفاع پله ها با عرض راهرو با اندکی اغماض برابری می کرد! بالای پله ها مرد تپل سبیلی در اتاقی کوچک پشت منقل کوچکی نشسته بود
- Can I help you?
- Hi, Do you have any room for 1-person/1-night?
- No, all are full! I only have a 4-bed room for 200 Euros
- And, any other hotel or hostel around here that may have a bed for me?
- Everywhere is full tonight because of this ash thing! But there are lots of hotels and hostels everywhere in Amsterdam. You should just walk around the city and ask
- Where?
- Everywhere. Start from the next street!
- And any place that you recommend me to see tonight?
- mmm; Coffee shops, red-light zone, .... They are all around Dam Square.
- Can you show me where I am right now on the map? I have no idea about Amsterdam city!
- Sure! You are here now; should go this way.
- Thanks a lot for your help. May I use the washroom before leaving?
- Yes; It is upstairs.

آبی به صورت دستشویی و به صورت خودم زدم و دوباره به راه افتادم. ظاهرا باید می سپردم به دست تقدیر که مرا هر کجا که خواست امشب بخواباند. خیالم از جای خواب آزاد شد و تازه سرم را بلند کردم که شهر ببینم. شهر قرن ۱۷ باقی مانده بود. معماری شهر کانال آب، خیابان سنگ فرش، یک لایه ساختمان و خیابان سنگفرش بعدی بود که تکرار می شد. خیابانهای عریضتر ریل تراموا هم داشتند. ساختمانها قدیمی شیروانی چندطبقه بودند با آجرهای قرمز و پنجره های باریک. کاملا برای من جدید و غریبه بودند. حتی قوانین عبور از خیابان را نمی فهمیدم. چهارراهها ۳ جور چراغ داشتند. یکی برای ماشینها، یکی برای عابرین پیاده و یکی ظاهرا برای تراموا! چراغ سبز می شد و همه ایستاده بودند؛‌ همه ی چراغهای چهارراه قرمز می شد و همه از همه ی خیابانها عبور می کردند؛ و من می ترسیدم که پایم را در خیابان بگذارم و عبور کنم

هوا داشت تاریک می شد. کمی هم خنک شده بود. قدم می زدم که سر از خیابانی در آوردم که اندکی با بقیه فرق داشت. دم در مغازه ها عروسکهایی گذاشته بودند که آدم یاد کارتونهای پلیس ایران می افتاد. آنهایی که داداش سیا آخر سر از بیمارستان در می آورد و نصیحت می کرد. یکی که از همه خرابه تر بود وارد شدم. چند دقیقه ای خوش و بش کردیم که اینجا کجاست و ماموریت الهی مغازه دار در زندگی جاودانه چیست. از ونکوور پرسید و آب و هوا و چمن و علفش. گفتم بارانیست. هوای شب آمستردام را پرسیدم. گفت سرد است. گفتمش ای غول چراغ من اینجا غریبه ام با این یک لا قبا. مغازه ها هم دیگر تعطیلند که قبایی بخرم. جادویی کن مرا. گیاهی داد که این را بخور تا صبح سرگرمی

جادو گرفتم و خوردم و به راه افتادم. دیدم راه به ترکستان می رود. اندکی مسیر برگشتم تا به یک مک-دونالد رسیدم. دستشویی را پسرک سبزه ای نگهبانی می داد. هر بار قضای حاجت ۵۰ سنت هزینه داشت. اینترنت هم داشت. ساندیچی خریدم و نشستم پای اینترنت که جای خوابی پیدا کنم. همه پر بود. جز یکی که همین نزدیکی بود. سریع جمع کردم که تا پر نشده برسم و جای خوابی و دوش حمامی بگیرم. ۱۰ دقیقه ای پیاده راه بود. کوچه ها یکی پس از دیگری تنگ تر می شدند تا سر از کوچه ای به عرض ۴ نفر در آوردم. تاریک بود و صدای جیرجیرکی نمی آمد. تازه ساعت ۱۰ شب بود. تابلو یک هاستل کوچک که اندازه ی همبرگر مک-دونالد بود ته کوچه دیده می شد. در بسته بود. زنگ زدم. در که باز شد جلویم یک راه-پله ی دراز و باریک با پله های بلند و فرش قرمز نمایان شد که به سوی تخت خواب می رفت. پله ها را به سختی و با خستگی بالا رفتم. تخت خالی داشتند شبی ۳۰ یورو. ولی فقط اسکناس قبول می کردند. ۲۵ یورو ته جیبم مانده بود. تا نزدیکترین خودپرداز ۱۰ دقیقه پیاده راه بود. قرار شد تخت من را یک ساعت نگه دارد که من پول بگیرم و برگردم

تند و با زوق از پله ها پایین دویدم که پول بگیرم برگردم. از دو پسر هلندی آدرس پرسیدم و گم شدم. یک کور شبگرد جای اولم را نشانم داد و از آنجا با یک کر و لال هم مسیر شدم تا به خودپرداز رسیدم. کارت اعتباری را داخل دستگاه کردم. رمز عبور را زدم و وارد شدم. از منوها ۵۰ یورو انتخاب کردم. گفت دستگاه از پرداخت پول به شما معذور است. تا ساعت ۱۱ شب ۴ خودپرداز را امتحان کردم که عاقبت چهارمی گفت که اصلا کارت شما مسدود است. مستاصل و پریشان به هاستل برگشتم و گفتم که من پول نقد ۵ یورو کم دارم ولی کارت اعتباری دارم شما هم وب-سایت دارید و از آنجا رزرو می کنید و ۱۰٪‌ پول می گیرید و جریمه ی نیامدن میگیرید و از اینها. بقیه را به صورت جریمه از کارت من بردارید. مسئول هاستل یک عرب گنده بود و موافقت نمی کرد. به خاطر ۵ یورو من را با لگد بیرون انداخت که آخرین شانس من هم ساعت ۱۱ شب از دست برود

هوا سرد بود و دندانهایم محکم به هم می خورد. باد بسیار شدید بود و رنگها به هم می پیچید. تنها جایی که مانده بود سالن مک-دونالد بود. برگشتم مک-دونالد. حالت تهوع خفیفی داشتم. رفتم دستشویی سروصورتم را شستم و ۵۰ سنت به پسرک دادم و برگشتم پشت اینترنت. ۱۰ دقیقه نگذشت که حالت تهوع شدید شد و دوباره رفتم و بدون اینکه تخلیه شوم برگشتم. پسرک از دور دوید
- 50 cents
- I just payed that!
- When? I didn't see
- I just came here 5 minutes ago; payed 50 cents
- It was 5 minutes ago, and you used the washroom for that 50 cents
- Come on buddy! I am not feeling well; May come back 100 times tonight!
- Then you should pay 100 times
- If I had that much money, I wouldn't be here now!
So, at least give me a plastic bag for that 50 cents
- mmm, ok, come here; ... Here you go
- I am paying 50 cents for a plastic bag! give me 2!
- ok! all for you!
- Have a good night; with so many pissing costumers!

و برگشتم پای اینترنت. رنگها به شدت به هم ریخته بودند. دنبال چیزی سرگرم کننده در اینترنت می گشتم که چشمم افتاد به ساعت کار مغازه که تا ۱:۰۰ بود. یعنی من یک ساعت فرصت داشتم که سقف دیگری پیدا کنم. سرما به قدری بود که می دانستم بیشتر از نیم ساعت در هوای آزاد زنده نمی مانم

تنها راه فرار فرودگاه به نظر می رسید. ساعت کار قطار فرودگاه را نمی دانستم ولی خود ایستگاه قطار هم جای بدی نبود. آدم را یاد ترمینالهای کثیف اتوبوسرانی ایران می انداخت. ولی لا اقل باد نمی آمد! یک ساعت آخر مک-دونالد را هم بخشیدم و دوان دوان خودم را به ایستگاه قطار رساندم. واقعا نمی دانم چگونه کوتاهترین مسیر را بعد از آن همه خستگی و مسیر مارپیچ که پیاده رفته بودم پیدا کردم. ۲۰ دقیقه طول کشید که به ایستگاه رسیدم. در آن باد و سرما خیس عرق شده بودم و پاهایم دیگر رمقی نداشت. تابلو قطارها پر بود از اسامی عجیب و غریب ولی یک کلمه ی فرودگاه نداشت. از نگهبان شب دم در پرسیدم که فرودگاه کدام است و گفت باید دنبال «اسکیپول» بگردم. ولی اصلا نمی دانستم حالا اینی که این گفت را چه چوری می نویسند. برایم بلیط خرید و من را روی صندلی قطار رها کرد که قطار جنازه ام را به «اسکیپول» برساند

ه>>> ادامه دارد

Sunday, March 21, 2010

No Comment!


عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

Tuesday, November 17, 2009

Crow's World



عصبانی بودم. از زمین و زمان که همه ی تلاشم را کرده ام که درست بچرخد و درست بگذرد. ولی برعکس می چرخید! در دنیای مجازی می چرخیدم که به ویدیوهای همیشگی شیطنت بچه های ۴-۵ ساله رسیدم. آن چنان شاد و پرانرژی بود که عصبانیت خوابید؛ زمین درست چرخید؛ و من ساعت ۵ عصر بالاخره بیدار شدم که اتاق و تختم را برای چند ساعتی تنها بگذارم!ا

قطار هوایی مثل همیشه بود. نه شلوغ نه خلوت. عوضی هم نمی رفت. چند نفری رو به جلو می رفتند،‌ ۶-۷ نفر رو به بغل نشسته بودند و ۳-۴ نفری رو به عقب کشانده می شدند. پسر و دختری ۱۰-۱۲ ساله روی صندلی دم در نشسته بودند و با تلفن صحبت می کردند. تلفن مال پیرزن چاق سیاهی بود که روی صندلی شل و چلاقها نشسته بود. مکالمه ساده بود. قصه های دروغ و دروغهای هیجان انگیز که دوست پشت خط را متقاعد کنند و برای شام دعوت شوند

سرگرم دروغ های گنده و شاخدار بچه ی ۱۲ ساله بودم که قطار به ایستگاه رسید. به نظر می رسید سوژه ی جالب تری قرار است سوار شود. یه مرد ۴۰ ساله با سبیل قصابی بور. چمدان بزرگ دختر ۱۲ ساله اش نشان از راهی دور داشت. پدر پشت بچه ها نشست و دختر روی صندلی کناری،‌ جلوی من. یک گنده-لات کابوی با کلاه بزرگ لبه دار هم روی صندلی آخر بود که تکان به ابرو نمی داد

تلفن تمام شد. ۲ دقیقه نگذشت که حوصله ی بچه ها سر رفت. یک دختر هم-سن آرام و تازه وارد سوژه ی خوبی به نظر می رسید
ه - هی من امروز تورو یه جای دیگه دیدم
ه - منو؟ نه
ه - چرا!‌ با یه آدم سیبیلو بودی که اون احمق تنه زد به من
ه - اوهوم؟
ه - نگاه کن قیافه ی مسخرشو
ه - ممم
ه - تازه فکر کنم این خوب فامیلشون باشه!‌ فکر کن خواهر و برادرش چین دیگه؛ ... کجا میری؟
ه - با بابام میرم
ه - این گنده باباته؟
ه - اوهوم
ه - اوهون!‌ ها ها!‌ اوهوم! ها ها
...

دیگر علاقه ای به گوش کردن نداشتم. داشتم فکر می کردم که اگر این بچه ی من بود چه طور تربیتش می کردم. می بستم به درخت چند روز شسته شود حرف زدن یادش برود! پدر ایستگاه بعد دست دختر را گرفت و پیاده شدند که کار به جای باریک نکشد. بچه ها همچنان مسخره می کردند و تمام انگشت هایشان را یکی یکی به نشانه ی دوستی نشان می دادند

قطار که راه افتاد برای مدتی ساکت شد. صدای قطار جذابیتی نداشت و بچه ها دنبال سوژه ای جدید می گشتند. این بار نوبت کابوی بود
ه - ۵۰ سنت داری؟
ه - آره
ه - میدی؟
ه - دارم ولی به تو چیزی نمی دم
ه - چرا؟
ه - دلیلی نداره
و صاف و بدون لبخند پیاده شد

و دیگر هیچ کس حرفی نزد. تمام مسیر را فکر می کردم که زمین برای همه یک جور می چرخد. برای همه برعکس می چرخد. بعضی از بچگی یاد می گیرند که با زمین برعکس بچرخند و بخندند. از هر سوژه ی بزرگ و کوچکی لذت ببرند، له کنند و شاد شوند. بعضی نمی چرخند. خسته می شوند و می افتند و له می شوند. یکی را می خندانند و ۱۰ نفر را گریه می اندازند. داستان همین است در هر خاطره و داستان هیجان انگیزی که بیابی!ا


Saturday, November 14, 2009

The Fall



پاییز امسال پر است از رنگ؛ سرخ و زرد. سرخ تر از هر سال؛ زرد تر از همیشه. پاییز امسال رنگارنگ ترین پاییز دنیاست. تنها پاییزیست که بیل می زنم و به رویا می روم. تنها پاییزیست که عطرش هوای هر اتاقی را پر کرده است. پاییزی که از هر پنجره ای می توان دنیایی دید رنگارنگ. با هر درختی می توان به آسمان رسید و با هر برگی در رویایی زرد پیچید. پاییز امسال پر است از رویاهای سرخ و جیغ های بنفش


پاییز امسال اما بارانی نیست. آفتابی هم نیست. آسمانش ابری ناآشناست که به زمین می رسد و نمی بارد. سرمایش نوید برفی نمی دهد. سوز کویریست که از تک تک سوراخها نفوذ می کند و گرم می گریزد و به ابر تیره می پیوندد


پاییز امسال پاییز ترین پاییز دنیاست